سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قصه حکیم

بعد از پیروزی در عملیات‌های فتح‌المبین و بیت‌المقدس در سال‌های ابتدایی جنگ، این فکر که باید از نقاطی به دشمن حمله کنیم که هم دشمن در آن نقاط آسیب‌پذیر باشد و هم نتواند به راحتی متوجه کار ما شود، در سپاه شکل گرفت. یکی از نقاطی که هر دوی این ویژگی‌ها را داشت مناطق وسیع هورالعظیم و هورالهویزه بود. این دو منطقه، مردابی وسیع بود که تا داخل خاک عراق وسعت داشت و ما را مستقیم به منطقه استراتژیک بصره وصل می‌کرد. ولی وضعیت خاص این منطقة مردابی عظیم با سیلاب‌های تند فصلی و خشکی‌های محدود، تصمیم را سخت‌ می‌کرد. وسعت خشکی‌های تپه مانندی که توی هور از دل آب بیرون آمده بود گاهی فقط 50 متر بود. به همین خاطر، جنگیدن توی هور یک نیروی ویژه آبی – خاکی می‌خواست که بتواند شرایط خاص، هور را تحمل کند. کسی که پیشنهاد انجام عملیات توی هور را داد کسی نبود مگر شهید علی هاشمی.

 

علی هاشمی خودش اهل خوزستان بود و به هور کاملاً آشنا.‌ به همین خاطر توی یکی از جلسات به آقای محسن رضایی که فرمانده وقت سپاه بود پیشنهاد کرد که عملیات در هور را در دستور کار قرار دهد. پیشنهاد علی هاشمی با توجه به عدم شناختی که محسن رضایی با هور داشت در ابتدا کمی ناپخته و سخت به نظر می‌رسید، ولی تصمیم فرمانده سپاه مبنی بر این‌که خودش هور را از نزدیک ببیند، صحت گفته‌های علی را ثابت کرد. هور منطقه‌ای بود که دشمن اصلاً به مخیله‌اش هم راه نمی‌داد که ایران بخواهد از آن کانال به او حمله کند. با این حال هور، میان‌بر کوتاه و در عین حال سخت ایران برای رسیدن به مناطق جنوبی و مرکزی عراق بود. همه این‌ها در کنار عدم توفیق ایران در عملیات‌های والفجر مقدماتی و رمضان،‌ باعث ایجاد نطفه اصلی تشکیل قرارگاهی سرّی به نام نصرت شد که به جز محسن رضایی و علی هاشمی هیچ‌کس از آن باخبر نبود. کار توی هور، به خودی خود سخت بود و سری بودن قرارگاه،‌ کار را دوچندان مشکل می‌کرد. فعالیت‌ها باید طوری انجام می‌شدکه دوست و دشمن متوجه نشود.


بچه‌هایی که با علی هاشمی کار می‌کردند، رزمندگانی بودند از همه استان‌ها،‌ ولی بیشترشان بچه‌های خوزستان بودند و با ویژگی‌های جغرافیایی هور آشناتر و بالطبع تحمل سختی‌های کار برای‌شان آسان‌تر بود. علی هاشمی و بچه‌هایش، واقعاً همة دشواری‌ها را به جان‌ خریدند. نتیجه شناسایی‌های اولیه قرارگاه نصرت این جرئت را در فرماندهان سپاه ایجاد کرد که طرح دو عملیات بزرگ خیبر و بدر را با هدف دستیابی به جاده استراتژیک بصره و قطع ارتباط مواصلاتی بصره – بغداد، در دستور کار خودشان قرار بدهند. عملیات‌هایی که به مدد شناسایی‌های متهورانه علی هاشمی و نیروهایش در ابتدا، بسیار موفق بود و اگر عراق متوسل به سلاح شیمیایی نمی‌شد، شاید سرنوشت جنگ طور دیگری رقم می‌خورد و ما می‌توانستیم به اهداف از پیش ‌تعیین شده‌مان برسیم. استفاده از سلاح‌های نامتعارف در طول دفاع هشت‌ساله، همیشه زمانی اتفاق می‌افتاد که عراق از مقابله با عزم و اراده رزمندگان ما دچار عجز و ناتوانی می‌شد؛ البته ما در این دو عملیات، به مناطق وسیعی از هور دست پیدا کردیم و حتی جزایر شمالی و جنوبی مجنون که از لحاظ ذخایر نفتی برای عراق بسیار حائز اهمیت بود،‌ به دست ما افتاد. با اتمام عملیات بدر بالطبع باید کار قرارگاه نصرت هم به پایان می‌رسید. ولی تدبیر فرمانده سپاه بر این قرار گرفت که قرارگاه نصرت بماند تا هم منطقه هور به یک منطقه راکد مبدل نشود و هم این‌که باعث تثبیت مواضعی باشد که در طول این دو عملیات به دست ما افتاده بود. این شد که قرارگاه نصرت از جایگاه یک قرارگاه سری و صرفاً شناسایی خارج شد و به صورت علنی‌،کنترل و فرماندهی منطقه هورالعظیم تا نزدیکی‌های طلائیه را به عهده گرفت. سال 1365 تقسیم‌بندی جدیدی در سپاه اتفاق افتاد. کل سپاه مبدل به ده منطقه شد که هر کدام چند استان را پوشش می‌دادند. سپاه منطقه ششم، شامل تیپ‌ها و لشکرهای استان خوزستان بود که فرماندهی آن به عهده علی هاشمی گذاشته شد. علی، سپاه ششم را به نام مقدس امام جعفر صادق(ع) نام‌گذاری کرد و از این جای جنگ، قرارگاه نصرت مبدل به قرارگاه تاکتیکی و پشتیبانی سپاه ششم شد.


**


بسیاری از ویژگی‌های برجستة علی هاشمی که در طول جنگ هشت‌ساله بروز و ظهور یافت، منحصر به خودش بود.  علی متولد 1340 بود،‌ بالطبع خیلی جوان بود که به فرماندهی سپاه سوسنگرد و حمیدیه منصوب شد. یک جوان بیست ساله، با درصد نبوغ نظامی بالا، هوش و استعداد فوق‌العاده.


علی اولین کسی بود که با حمله به دشمن و گرفتن غنیمت، اولین یگان زرهی را با عنوان تیپ 37 نور در روزهایی که سپاه و بسیج از نظر تسلیحات و امکانات، سخت در مضیقه بودند تشکیل داد.


پیشنهاد علی هاشمی برای انجام عملیات در هور که باعث برون رفت ایران از روزهای رکود جنگ در سال 60 و 61 می‌شد، او را در کانون توجه‌ها، به‌خصوص فرمانده کل سپاه قرار داد. همین نبوغ بالای او در کنار خستگی‌ناپذیری‌اش باعث شد فرمانده سپاه ششم بشود.


علی قدرت جاذبة بالایی داشت، خودش عرب خوزستان بود ولی بچه‌هایی که دور و برش جمع شده بودند قریب به اتفاق‌ خوزستانی نبودند؛ توی بچه‌های علی هاشمی از ترک تبریزی داشتیم تا رزمنده خراسانی و جهرمی. هرکس یک بار علی را می‌دید محو جاذبه‌اش می‌شد و دیگر نمی‌توانست از او دل بکند. این‌گونه در کنار هم قرارگرفتن ایرانی‌ها بود که خیلی از معادلات صدام را به هم ریخت. صدام روزی که به خودش جرئت حمله به ایران را داد و قدم به خاک ایران گذاشت، روی موضوع تفرقه و تفاوت بین عجم و عرب حساب ویژه‌ای باز کرده بود. ولی حالا علی، فرمانده عرب‌زبانی بود که معیار اصلی‌اش برای شناسایی و کار با افراد،‌ تقوا و تعهدشان بود نه گویش آن‌ها. این خصیصة اخلاقی علی مطمئناً روی دیگر رزمندگان خوزستانی که عرب بودند تأثیر بالقوه‌ای داشت؛ تا آن‌جا که ما در طول هشت سال، شانه به شانه هم ایستادیم و جنگیدیم بدون این‌که یک لحظه فکر کنیم رزمنده‌ای که توی سنگر کناری ما مشغول دفاع است،‌ عرب است یا عجم.

 

58


علی هاشمی فرمانده‌ای بود که موقعیت فرماندهی، هیچ‌وقت او را از سادگی و تواضع جدا نکرد. او همان رزمنده‌ای بود که سادگی و ‌بی‌تکلفی توی زندگی جنگی و شخصی‌اش به عینه دیده می‌شد. شاید اگر کسی علی را نمی‌شناخت،‌ هیچ‌وقت تصور نمی‌کرد که این آدم ساده و متواضع و در عین حال جوان، فرمانده یکی از مهم‌ترین ارکان سپاه باشد. در اصل، حال و هوای فرماندهی و زرق و برق عنوان و جایگاه، هیچ‌وقت بر علی غالب نشد.


علی، فرمانده مبتکری بود و همین ابتکار هم نگذاشت او بین معادلات خشک و محض ریاضی زمین‌گیر شود. از لحاظ معادلات، گاهی عقل و منطق‌ بر این حکم می‌کرد که نمی‌شود، ولی چیزی در وجود علی بود ورای عقل و منطق و آن عمل به تکلیف بود حتی اگر پیروزی به همراه نداشت. برای همین عمل به تکلیف بود که علی ابتکارات زیادی به خرج داد؛ مثلاً وقتی جزایر مجنون به دست ما افتاد همه مطمئن بودیم که عراق به لحاظ اهمیت دو جزیره، ساکت نمی‌نشیند و هرطور شده دیر یا زود آن‌ها را پس می‌گیرد. علی این را قبول داشت ولی این نظریه، مانع کار و فعالیت او نبود. کاری که به قول علی به او تکلیف شده بود و او موظف به انجامش بود.


علی می‌خواست راه ورود عراق به جزیزه را سد کند تا دشمن نتواند حتی یک خودرو زرهی‌ وارد جزیره کند، لذا از موانعی به نام موانع خورشیدی که تا آن موقع توسط عراق به کار گرفته می‌شد استفاده کرد. موانعی که خیلی کارساز بود و راه‌های تسلط عراق بر جزیره را مسدود می‌کرد. بنابراین عراق از راه‌های متعارف و جاده‌های منتهی به جزیره نتوانست وارد جزیره شود و درنهایت متوسل به هلی‌برن نیروهایش شد.


وجدان‌کاری و دلسوزی علی، از حد طبیعی‌اش فراتر بود. علی در عین حال که درست انجام‌شدن کار برایش خیلی مهم بود به تک‌تک نیروهایش عشق می‌ورزید. این را روز آخر که در کنارش بودم بهتر لمس کردم، علی تا لحظات آخر حاضر به ترک جزیره نشد. با این‌که از فرماندهی دستور آمده بود که سریعاً جزیره را ترک کند، ولی تا موقعی که امید به حضور یک نیرو توی جزیره داشت،‌ ماند. ماند و از پشت بی‌سیم، فرماند‌هانش را مدیریت و راهنمایی می‌کرد تا هرچه زودتر بچه‌ها را از جزیره خارج کنند. توی آن لحظات، نگرانی و التهاب توی نگاه علی موج می‌زد.


وقتی خلوص، سادگی،‌ جسارت، دلسوزی و ده‌ها خصیصة دیگر را که فقط مختص علی بود، کنار هم می‌چینم می‌بینم که واقعاً حقش بود که شهید شود، شاید شهادت تنها مزد مجاهدت‌های چند سالة علی توی هور بود.


**


عراق قبل از حمله به جزیره، فاو را به زور استفاده از سلاح شیمیایی از بچه‌ها پس گرفته بود و در مورد بازپس‌گیری جزایر مجنون هم بدون پرده، تبلیغ می‌کرد. روزهای سخت و دلهره‌آوری بود. آن شب علی مرا فرستاد اهواز. گفت: برو، یک استراحتی بکن و فردا ظهر برگرد، اما نیمه‌های شب تماس گرفت که سریع خودت را برسان. گفتم: چی شده؟ گفت: انگار عراق تک‌اش را شروع کرده. نماز صبح را که خواندم با یکی از بچه‌ها سوار لندکروز شدیم و آمدیم سمت جزیره. چیزهایی که توی مسیر می‌دیدم برایم سخت و غیرقابل باور بود. تعداد زیادی از بچه‌ها کنار جاده منتهی به جزیره به شهادت رسیده بودند. اوضاع و احوال، حاکی از این بود که عراق به شدت از سلاح‌های شیمیایی استفاده کرده است. انواع و اقسام بوها، مثل سیب و سیر و خردل در کنار بوی تند و نفس‌گیر باروت توی هوا موج می‌زد. توپخانه دشمن هم، جزیره را گرفته بود زیر آتش. نمی‌شود آن لحظات را توصیف کرد. فقط بگویم که دشمن دیوانه‌وار از آسمان و زمین گلوله می‌ریخت سر بچه‌ها. آن‌قدر اوضاع به هم ریخته بود و حجم آتش سنگین که تصور مقاومت را منتفی می‌کرد. هرچند بچه‌ها چندین ساعت، مردانه زیر باران توپ و آتش و گلوله مقاومت کردند؛ مخصوصاً بچه‌های یگان 48فتح که روی پد خندق مستقر بودند.
وقتی رسیدم قرارگاه، اوضاع به هم ریخته بود، علی نگران و متشنج از پشت بی‌سیم بچه‌ها را هدایت می‌کرد. مدام پیام می‌رسید که علی برود عقب و او بدون بچه‌ها حاضر نبود حتی یک قدم عقب‌نشینی کند. می‌گفت: تا وقتی که یک نفر توی خط مقاومت می‌کند، من می‌مانم. نظر ما هم همین بود. دقایق و لحظات سختی بود. خیلی از بچه‌های قرارگاه را فرستادیم عقب تا به اصطلاح، قرارگاه را سبک کرده باشیم. مقداری از اسناد و مدارک را هم از قبل بیرون برده بودیم. ماندیم دوازده نفر. می‌خواستیم تا لحظات آخر بمانیم و مقاومت کنیم، عقب‌نشینی برای ما زمانی معنی پیدا می‌کرد که دیگر مقاومت نتیجه نداشت.


تا اذان ظهر، روند عقب‌نشینی بچه‌ها را کنترل می‌کردیم و حواس‌مان به تخلیه مجروحین هم بود. بعد از اذان، نماز‌مان را که خواندیم علی بالاخره حاضر شد قرارگاه را ترک کند و کمی عقب‌تر برود. تصمیم ما برای قرارگاه بعدی، بیمارستان امام رضا(ع) بود که کمی با خط اصلی فاصله داشت. آمدیم سوار ماشین بشویم که صدای وحشتناک چند بالگرد که معلوم بود نزدیک قرارگاه هستند به گوش‌ رسید؛ قرارگاه را بستند به گلوله و موشک. نمی‌شد از ماشین‌ها هم استفاده کنیم؛ هدف بعدی بالگردها مطمئناً‌ ما بودیم.


شروع کردیم به دویدن. بالگردها آمده بودند پایین‌؛ آن‌قدر که خلبان و کمک خلبان را به وضوح می‌دیدیم. حتی خلبان کلاه مخصوص پروازش را از سرش درآورده بود. تا لحظات آخر، من و علی با هم بودیم. ولی نمی‌دانم چه شد که موج انفجار و گلوله‌هایی که بی‌محابا به سمت ما شلیک می‌شد،‌ به همراه آتش‌سوزی تقریباً وسیعی که توی نیزار به وجود آمد ما را از هم جدا کرد. قسمت من اسارت بود و بی‌خبری از علی. توی روزهای اولیه اسارت، خودم را فریدون کرم‌زاده، نیروی امدادگر تیپ84 حضرت موسی بن جعفر(ع) معرفی کردم. هرقدر هم که شکنجه‌ام کردند روی حرف خودم ایستادم و گفتم فریدون کرم‌زاده هستم.


سه ماه و نیم از اسارتم گذشته بود که همان افسر که توی تنومه بازجویی‌ام کرده بود و به فارسی مسلط بود با یک سرباز آمدند دم سلول؛ سؤالی پرسیدند که کمی ترسیدم،‌ دنبال علی‌اصغر گرجی‌زاده می‌گشتند، ‌به عربی گفتم: این‌جا شخصی به این نام نداریم. رفتند. آن‌ها رفتند ولی دلهره دست از سرم برنمی‌داشت. مطمئن بودم که دیر یا زود برمی‌گردند. هزاران هزار فکر و خیال هجوم آورده بود توی سرم. سرم داشت می‌ترکید از حجم زیاد این همه خیال. حدسم درست بود،‌ نیم‌ساعت بعد برگشتند و مرا از سلول بیرون کشیدند. عکسی دست‌شان بود که چهرة درب و داغون شده‌ام را با آن تطبیق دادند. هرچه انکار کردم، فایده نداشت. مرا سوار ماشین کردند و بردند استخبارات و دوباره، روز از نو روزی از نو. برایم عجیب بود؛ اولین چیزی که توی استخبارات درباره آن از من سؤال کردند علی هاشمی بود. اولش دروغ گفتند، گفتند: علی هاشمی را گرفته‌ایم. کمی به خودم مسلط شدم و گفتم: اِ، راست می‌گید؟! خدا رو شکر، حداقل به شما می‌گه که ما هیچ‌کاره بودیم. 5 دقیقه از این حرف‌شان نگذشته بود که ریختند سرم و حسابی کتکم زدند که: یالا بگو علی هاشمی کجاست. فکر می‌کردند علی هم مثل من با یک اسم مستعار خودش را معرفی کرده است. عراقی‌ها علی را بیشتر از ما می‌شناختند. در واقع آن روز، بالگردهای عراقی با اطمینان از این که علی هاشمی در منطقه است، به قصد دستگیری یا کشتن او به قرارگاه نصرت آمده بودند. آن‌ها آمده بودند تا این جوان را به جرم نداشتن همان تعصب کوری که آنان را وادار به جنگ در برابر مردم بی‌گناه ایران کرده بود مجازات کنند، هرچه بود علی هم عرب بود. دست خالی برگشتن عراقی‌ها از هور باعث نشد تا این فرماندة عرب ایرانی از خاطرشان برود. آن‌ها عکس علی را داشتند ومدت‌ها در تمام اردوگاه‌ها درصدد تطبیق آن با کسی بودند که گمان می‌کردند علی هاشمی است.


آن لحظات برایم بعد از سه و ماه و نیم اسارت لحظات شیرینی بود،‌ از آن جهت که مطمئن شدم دست آن‌ها به علی نرسیده است.
پیش خودم می‌گفتم: علی یا شهید شده یا این‌که برگشته عقب. اول تصور دوم برایم قوت بیشتری داشت. چون می‌دانستم علی هور را مثل کف دستش می‌شناسد. ولی همان شب علی را با لباس احرام توی خواب دیدم. توی مسجدالحرام بودیم. علی و حمید رمضانی که قبلاً شهید شده بود مُحرِم بودند ولی من نه. گفتم: علی! چرا شما محرمید ولی من نه؟! لبخندی زد و گفت: خودت نخواستی با ما بیایی. از خواب بیدار شدم. حالا دیگر مطمئن بودم علی شهید شده است.


من از اسارت آمدم ولی علی نیامد. سال‌ها طول کشید تا علی خودش را به ما نشان بدهد. پیدا شدن علی، خاطرات تلخ روز چهارم تیر سال67 را برایم زنده کرد. دوباره دلتنگ شدم برایش، برای او و آن تواضع و مهربانی مثال‌زدنی‌اش. برای آن روحیه خستگی‌ناپذیرش و برای سادگی کلامش که هیچ‌وقت نگذاشت با او غریبگی کنم.


سرنوشت علی بعد از جداشدن‌مان توی جزیره از هم، سال‌ها برایم مجهول بود. نمی‌دانستم دقیقاً چه اتفاقی افتاده. ولی پیدا شدن پیکر علی در نزدیکی جایی که از هم جداشده بودیم گویای این بود که علی در همان محل و شاید کمی بعد از جداشدن‌مان مورد اصابت ترکش یا گلوله قرار گرفته و به شهادت رسیده است. یاد حرف علی می‌افتم، آن روز که با خنده می‌گفت: ما توی این جزیره می‌مانیم و می‌جنگیم و قبرمان هم همین‌جاست. معلوم می‌شود افق نگاه علی جایی ورای نگاه‌های دنیایی ما پر می‌زد. روحش شاد.

منبع: ساجد




موضوع مطلب : خاطراتشهدا

ارسال شده در: یکشنبه 92/6/17 :: 2:27 عصر :: توسط : khak

هیچ قصه ای قصه شهید گمنام نمی شود.


هیچ قصه ای قصه شهید گمنام نمی شود.

پیوندها
RSS Feed
بازدید امروز: 36
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 46701

قالب بلاگفا

قالب وبلاگ

purchase vpn

بازی اندروید